وقتی بزرگ شوی
وقتی بزرگ می شوی دیگر .. خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و
برای پرندههایی که آوازهای نقرهای می خوانند دست تکان بدهی.
. خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان
برنگشته، فکر می کنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم _همانهای
که خیلی بزرگ شده اند_ دل شورههای قلبت را ببینند و به تو بخندند.
وقتی بزرگ می شوی دیگر .. نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی.. دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی..
وقتی بزرگ می شوی.. قدت کوتاه می شود .آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمیرسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچههای پشت ابرها ستارهها چه بازی می کنند .. آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی! و ماه، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی
وقتی بزرگ می شوی .. دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و یکروز یادت می افتد که تو سالهاست چشمانت را گم کردهای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشتهای ، آنروز دیگر خیلی دیر شده است ..... فردای آنروز تو را به خاک می دهند و .. می گویند:
خیلی بزرگ شده بود......!!!!